زمانی برای من قدم زدن و پا نهادن دراین شهررویائی بسیار لذت بخش بود ...! اما اکنون تهران شهر بی هویتی شده است.... کمتر از سی سال قبل، در هر کوچه و گذر و محله ای ،سرپناه آدمهای این شهر خانه های بزرگ و خوش ساختی بودند ،با آجرهای ساده یک دست، و پنجره های چوبی بزرگ، بی هیچ تکلف و خودنمایی... ساده و صمیمی و دوست داشتنی... همین خانه هایی که این روزها رها شده اند و به نمای شهر مثلا مدرن، دهن کجی می کنند و اسمشان را گذاشته ایم : بافت فرسوده یا بازنشسته ...خانه های بازنشسته با آدم های بازنشسته و خاطرات بازنشسته !.گاهی خاطره ای از قاب خاک گرفته پنجره ای سرک می کشد که شاید در کوچه های دهه ۹۰ ، عابری و آشنایی از دهه ۳۰ و ۴۰ بیاید و بگذرد... گاهی خاطره ای به دیوارهای نم کشیده و پف کرده و سست تکیه می دهد، و چشم به سقفی می دوزد که روزی پناه غم ها و شادیهای مردمانی بوده است...که امروزه دیگرنیستند... در هر کوچه و خیابانی، خانه ای هست که روحش رفته و در دود و دم خیابانها سرگردان، به دنبال روزهای روشن می گردد...روزهای پرخاطره ی گذشته ....روح خانه به آدم ها و خاطره هایشان خوش است، خانه با آدمهایش خانه می شود و اگر به حال خود رهایش کنند انگار روح خانه هم می رود و تک و تنها جایی در خیابانها و گذرها و اتوبانها و چهارراه ها سرگردان می شود،... مثل روح سرگردان ماشین ها ی فولکس ، پیکان،فیات و شورولت ...خانه می ماند و خاطره محو روزهایی دور...تلخ و شیرین.... بهاران و پائیزان مختلفی که برشهر و جان و دلمان آمدندو ماندندو رفتند...و ماباهرفصلی ..زردو سفید و سرخ و سیاه و سبزو بنفش شدیم ...گاهی شکفتیم و شادگشتیم ....گاهی هم فسردیم و ناشادشدیم .....درزیر این آسمان کبود..."طهران" با همه ی دود و, ...ادامه مطلب