حسرتیاگفتگویِ لبِ گور.ای فرشتۀ مرگ؛ لب گور به ما چند دقیقه فرصت بده، فقط چند دقیقه، دوباره به این گور بر میگردیم و در سفر آخر، تا پایان راه، تا ابدیت در خدمت شما و در رکاب شما خواهیم بود. بله؟ سکوت شما علامت رضاست، ممنون، مطمئن باشید گفتگوی ما طولانی نخواهد شد، فقط چنددقیقه، تا شما سیگاری دودکنید. بله؟ ممنون؛ یک دنیا ممنون..گفت: ها؟ بگو ببینم، از فرستۀ مرگ اجازه گرفتی؟ موافقت کرد؟گفتم: چند دقیقه بیشتر فرصت نداریم.گفت: صحبت به اینجا کشیده بود که در گذر زمانی که از ازل آغاز شده و تا ابدیّت ادامه دارد، همه دیر یا زود فراموش میشوند.گفتم: گرامی، بر خلاف تصور تو من هرگز به فراموشی فکر نکردم.گفت: مگر تو در آرزویِ جاودانگی یک عمر قلم بهچشمت نزدی، شب و روز جان نکندی؟ دوست عزیز، کتمان نکن. تو زندگی نکردی و حالا حسرت به دل از دنیا می روی.گفتم: بله، تو حق داری، تو زندگی کردی، زیبا و بی پروا زندگی کردی، دنیا را گشتی با چندین و چند زن زیبا عشق ورزیدی، خوب خوردی و خوب خوابیدی، از زندگی کام گرفتی، بر خلاف تو، من زندگی را نوشتم.گفت: میدانم، تو شب و روز نوشتی تا نام و نشانت را در تاریخ به ثبت برسانی. گیرم مردم ما حافظۀ تاریخی ندارند، تاریخ تو را دیر یا زود فراموش میکند، نه جانم، تو زندگی را باختی.گفتم: اشتباه میکنی، من از مزار، سنگ قبر و نام و نشان بیزارم. وصیت کرده ام تا مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند.گفت: می بینی که تو را نسوزاندند، بیا و دَر دَم آخر کج بنشین و به من راست بگو، تو حسرت به دل از دنیا نمیروی؟گفتم: چرا، ایکاش فرشتۀ مرگ اجازه میداد، چند سال دیگر زنده میماندم و کارهای نیمه تمامام را تمام میکردم.گفت: کار، کار همیشه بوده، هست و خواهد بود، کار هرگر تمام نمیشود، و, ...ادامه مطلب