روزی از روزهایِ گرم تموز، کنار جادة خاکی ولایت، خرپیری خسبیده بود و ازجا جنب نمیخورد. چند نفر، گوش و گردن و دم و افسار او را چسبیده بودند، نفس نفس می زدند، عرق میریختند، هرکدام از سوئی میکشیدند، با نیش سیخ سیخونک میزدند، فحش چارواداری میدادند، گیرم بیفایده. چاروادار و یاران او نمیتوانستند با هیچ حیله، ترفند و تمهیدی خر را وادار کنند تا رضا میداد، از جا بر میخاست و دو باره راه میافتاد. بنا به توصیة پیرمرد بارهای سنگین را از پالان الاغ برداشتند، باز هم افاقه ای نکرد. چاوردار عصبی، با رنجیر دانه درشت خرکاری یورش برد و به جان او افتاد، گیرم بی ثمر! با اشارة پیرمرد، پالان را برداشتند و افسارش را باز کردند، همه کنار کشیدند و منتظر شدند؛ هیچ اتفاقی نیفتاد و خر از جا نجنبید. نمی توانست، رمق نداشت! حیوان زبان بسته انگار بهآخر رسیده بود، حلقة چشمهایش و رد اشکهایش به مرور زمان کبود و نمناک شده بود، نگاهاش به راه رفته بود، نگاهاش تهی بود و به هیچ کسی و هیچ چیزی اعتنائی نداشت، گوئی درد و سوزشی احساس نمیکرد و پس از آن هیچ چیزی برایش اهمیتی نداشت. هیچ چیز!
از پیرمردی که مثل من به تماشای ان صحنة غم انگیز ایستاده بود، پرسیدم:
«چی شده؟» گفت: «تاوان شده پسرم»
باری، من آن روز معنای «تاوان شدن» را از چشمهایِ مرطوب و طرز نگاه مأیوس آن الاغ درمانده فهمیدم و سالها گذشت تا پی بردم باید با واژهها و اصطلاحات، با زبان زندگی کرد تا مفاهیم در جانات بنشینند؛ بمانند و ماندگار شوند. نه، با «لغت معنی»- چنان که در مدارس ما مرسوم بود- شاید واژه ها و معنای آنها را طوطی وار به خاطر بسپاریم، ولی معنای آنها و طعم تلخ آنها را زمانی میچشیم و میفهمیم که واژهها را زندگی کنیم. آدمی زمانی «تاوان شدن» را میفهمد که در دامنة تپة جلجتا، زیر سنگینی صلیب سربیاش زانو زده باشد؛ زمانی که سوزش صدها شلاق چرمی، هزاران دشنام و نهیب هزاران انسان و انسانیّت حتا نتواند او را یک سر سوزن تکان بدهد و قدم از قدم بردارد. زمانی که همة انگیزههایِ «بودن» و « هستی» را از کف داده باشد.
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 151