و اما جای تو در زندگی ام خالیست؛ کسی نمیداند آب هوای این شهر را دلسوزیِ من آلوده کرده است
ولی من چه میدانستم هر یک ثانیه با تو بودن را بعدها به اندازه یک روز بی تو بودن مرور خواهم کرد؟
هربار خواستم نبودنت را پنهان کنم
با دروغ هایم کنار آمده ام
تو با نبودنم چه کرده ای؟!
کاش من نسیمِ هر شبت بودم.
آهسته میآمدم،
دستی میکشیدم بر رویِ شهره موهایت،
قدم میزدم میان جنگلِ انبوه از مژگانِ چشمهایت،
و آرام در آغوش میکشیدم، تنی چسبیده به تو و گمشده در دست هایم؛در آخر، پر میکشیدم لابهلایِ تکراری از نفس های باز دمت،کاش کمی دستانم را می گرفتی..
که من همان مرداب و تو به وسعت دریا بودی.
چقدر غم انگیز است که برایش بسوزی
و سهمت از او ؛
چون سیگاری افتاده بر لب پنجرهای، بخشی از هیچ نباشی!
منی که گم شده ام در شهر خیالت با جمعیتی یک نفره از تو..
بیا و بی صدا گذر کن لای حواس پرتی هایم و ببین از من چه مانده بعدِ تو..
جز یک تکه گوشتِ تلخ و برهنه ای
که درون سینه ام، سوزی از خاطرات میآید و میروند، همچون درز های یک پنجره ای..
یک تختِ سنگ شکسته ای، که زیرش دفن شده، گورستانی از آرزو هایِ گم شده و مُرده ای!
ای کاش... رویاهایمان پرندگانی بودند،گاهی کوچ میکردند و ما را به جایی که هر شب در آن غرق شده ایم میبردند!
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 83