زمانی که گرگها به زیارت می رفتند . .
از آغاز تا زمانۀ ما، اهل سنت و شیعیان و ... تفسیرهای زیادی به زبانهایِ عربی و فارسی بر قرآن نوشتهاند، از آن جمله تفسیریاست که عتیق بن محمد سورآبادی، تربت جام ( قرن ششم هجری) به زبان فارسی بر قرآن نوشتهاست. داستان «یوسف پیامبر و زلیخا» از این تفسیر نخسیتین بار در سال 1335 به کوشش پرویز ناتل خانلری در انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید. در این افسانه خواننده با نثر و زبان فارسی در قرن ششم هجری، شیوه و شگرد قصه پردازی و دامنۀ تخیل و دنیایِ راوی و مفسر آشنا میشود. باری، محض تغییر ذائقه و انبساط خاطر ، کوتاه از «احسن القصص» را نقل میشود: پارۀ نخست اشاره دارد به ملالت صحابه و دلیل قصهگوئی «خدای عز و جل!!» و پارۀ دوم صحنۀ گفتگوی یعقوب پیغمبر است با گرگ پیر درحضور برادران یوسف... و اما جمله هائی که با ستاره (*) نشانه گزاری شده، در متن به زبانی عربیاست. **** ... سعد بن وقاص گوید: قرآن بر پیغامبر (ص) فرو میآمد و در مکه و پیغامیر (ص) بر یاران می خواند.، مگر ملالتی بر طبع ایشان راه یافت. گفتند یا رسول الله کاش برای ما داستانی می سرودی، چه بود(*) اگر خدای تعالی سورتی ( سوره ای) فرستد که در آن سورت امر و نهی نبود و در آن سورت قصهای بود که دلهای ما بدان بیاساید. خدای عز و جل گفت: اینک نیکوترین داستانها(*) ( احسناالقصص) قصۀ یوسف را بر تو (پیغمبر) بر خوانم ... هنگامی که (برادرهای یوسف) پیش پدر نشسته بودند، گرگی از دور پدید آمد. گفتند: ای پدر این گرگ است که یوسف ما را بخورد. گفت: به چه میدانید؟ گفتند: او بود که بر خت ما آمدی و ما را رنجه داشتی، شک نکنیم که او خورد. یعقوب گفت: بگیرید او را و نزد من آرید. ایشان بدویدند، آن گرگ را بگرفتند و پیش پدر آورد. گرگی بود دیرینه ( پیر)، چون پیش یعقوب آوردند، یعقوب او را گفت: ایهالذیب، فراتر آی. فراتر آمد تا پیش یعقوب بنشست به حرمت و سر در پیش افکند و خدای تعالی او را به سخن آورد گفت: لبیک یا اسرائیلالله. یعقوب گفت: چه جرم کرده بودم که با من این کردی که میگویند یوسف مرا بخوردی و بر من رحمت نکردی و مرا بسوختی. گرگ کفت: « معاذالله یا نبی الله» به عزت آن خدای که ترا بیافرید و نبوت داد من فرزند ترا نخوردهام و نه دیدهام و نه از وی خبر دارم. من خود در این ناحیت غریبم، اکنون اینجا افتادهام برای گذری، پناه بر خدا از این تهمت ای پیغمبر خدا (*)، هرگز ما پیرامُن هیچ پیغمبر نگردیم مگر بتبرّک. لابل اینها کرده اند که مرا بیازردند و بر من بهتان گفتند و خسته کردند، ایشانند که یوسف را ضایع کردند و بر تو ستم کردند. یعقوب روی فا ( به) پسران کرد گفت: ای فرزندان، حجت برخویشتن آوردید، بشنوید سخن گرگ. ایشان همه سر در پیش افکندند تشویر زده. یعقوب مر آن گرگ را گفت: تو از کجا می آئی؟ گفت از گرگان. گفت: به کجا می شوی؟ کفت: به مصر. یعقوب گفت: تا چه کنی؟ گفت به مصر دوستی دارم به زیارت او میشوم. گفت: تا چه بود؟ گفت تا مرا مزد و ثواب دهد که دوستِ خدای را زیارت کنم. یعقوب گفت: شما نیز مُزد و بِزه میدانید؟ گفت: یا رسول الله، من شنودم از پیغامبران که پیش از تو بودند که ایشان گفتند که هر که دوست خدای را زیارت کند خدای عز و جل هزاز هزار نیکی در دیوان او بنویسد و هزاز هزار بدی از دیوان او محو کند و هزار هزاز درجه در بهشت به نام او بردارد و در خبری دیگر یافتم که به هر قدمی این ثواب به وی ارزانی دارد و من بدین اومید میشوم. یعقوب گفت: این خبر بر فرزندان من املا کن تا از تو بنویسند و روایت کنند. گرگ گفت: والله نکنم، گفت: چرا؟ گفت زیرا که ایشان رحم ببریدند. برادر و پدر را بیازردند و دروغ گفتند و بهتان گفتند. ایشان نه اهل آنند که من علم در ایشان بیاموزم، بدرود باش که من رفتم. یعقوب گفت: ترا به هیچ طعام حاجت هست؟ گفت: نه، توشۀ من پرهیزگاریست(*)، یعقوب گفت: روان شو با برکت خدا (*)
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 52