بی خانمان_حقیقت

ساخت وبلاگ

بی خانمان
.

مسافرِ ما از قرن‌ها پیش، از زمانی که انسان از غارها بیرون آمده، زبان بازکرده و خانه و سرپناه ساخته بود، پای پیاده راه افتاده بود، همۀ قاره‌ها، کشورها، شهرها و روستاها را زیر پا گذاشته بود و تا به امروز هنوز خانه، آشیانه و سر پناهی نیافته بود؛ هنوز آواره و بی خانمان بود و شب و روز سفر می‌کرد. نامِ این مسافرِ سرگردانِ راه‌هایِ بی پایان «حقیقت» بود و از شما چه پنهان، از آغاز، از قرن‌ها پیش تا به امروز، به هر دیاری که پا می‌گذاشت، به هر شهر و دهی‌که وارد می‌شد، تا مردم نام «حقیقت» را می‌شنیدند، رو بر می‌گرداندند و هیچ کسی دَرِ خانه‌اش را به روی او باز نمی‌کرد. این بود تا روزی از روزها به کوردهی رسید، به گورستان رفت و بر‌ سرسنگی نشست تا‌نفس تازه کند. زمستان بود، برف سنگینی باریده بود و دنیا و مافیها سرتاسر سفید بود.
«سلام آقا، شما غریبه اید؟»
مسافر سر برداشت، دخترکی چشم آبی نزدیک او ایستاده بود و با شرمندگی پا به پا می‌مالید
«سلام دخترم، بله غریبه‌ام، تو اینجا چکار می کنی؟»
«آمدم سرخاک برادرم، تازه از دنیا رفته، شما انگار خسته‌اید»
«بله خسته ام، هزارها هزار فرسنگ راه رفته‌ام...خسته‌م.»
دلِ دخترک به حالِ حقیقت سوخت؛ یک‌دم به تردید درنگ کرد و گفت:
«آغل گوسفندهای ما گرم‌است، بیائید آنجا بخوابید و استراحتت کنید»
مسافرِ ما که قرن ها و قرن ها تجربه داشت لبخندی زد و گفت:
«پدر و مادرت راضی نخواهند شد دخترکم، هیچ کسی مرا به خانه اش راه نمی‌دهد.»
«چرا؟ مگر شما چکار کردید، چرا مردم از شما می ترسند؟»
«نامِ من حقیقت است دخترم، هیچ کسی از حقیقت خوشش نیامده و خوشش نمی‌آید»
دخترک دست مسافر ما را گرفت و گفت:
«من از شما خوشم ‌می آید، هوا خیلی سرد است، بیا برویم، من با پدرم صحبت می‌کنم.»
دخترک چشم آبی «حقیقت» را تا در خانه شان برد و گفت:
« همین جا بمانید، صبر کنید، من الآن از پدرم اجازه می‌گیرم»
مسافر ما که قرن‌ها تجربه داشت، کوله بارش را شانه وا نگرفت، می‌دانست که ثمری ندارد. این صحنه را میلیاردها بار دیده بود و همه چیز را از پیش حدس می‌زد. نه، هرگز اشتباه نمی‌کرد، غرض، یکدم گوش انداخت، پدر دخترک چشم آبی او را با زبان خوش پند و اندرز می داد:
«دخترم، عزیزم، صدبار گفتم با غریبه ها صحبت نکن»
«بابا، اسم این غریبه حقیقت‌است، از راه دور آمده، خسته است»
«دخترکم، عزیزکم، می‌دانم، من او را از قدیم و ندیم می‌شناسم، به همین دلیل گفتم هرگز به حقیقت نزدیک نشو، هرگز دل به حال حقیقت نسوزان و هرگر جانب حقیقت را نگیر تا گرفتار نشوی و به دردسر نیفتی، تا دیگران از تو نرنجند، تا دوستانت از تو به دل نگیرند و دوری نکنند، تا در زندگی تنها نمانی و منزوی نشوی ... فهمیدی دخترم؟»
هیچ صدائی از دخترک چشم آبی در نیامد و مسافر ما آهی کشید و دو باره راه افتاد... تا آن‌جا که من خبردارم، حقیقت هنوز که هنوز است در راه است و هیچ کسی در را به روی او باز نمی‌کند.

+ نوشته شده در ساعت توسط مهرداد اکبری  | 

دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 11:00