تا کافه گودو راهی نمانده بود. زودتر از خانه ابوریحان بیرون اومدم که کمی پیادهروی کنم و تو انقلاب چشم چرونی کتابا رو بکنم. آقای مستوفی با آن کتو شلوار سفید و لباس آبی نفتی دستش را برایم بلند کرد و سلام داد. سری برایش تکان دادم و بیآنکه بدانم گردنم را کمی جلو آوردم. آقای مستوفی را تقریبا تمام مردم اینجا میشناختند. اگر هم کسی نمیشناخت با آن لباسهای عجیبوغریبی که میپوشید در نگاه اول توجه آدمهای غریبه را جلب میکرد. خیابان تقریبا تاریک شده بود اما کافه روشن بود. یکجور روشنایی اطمینان بخش در این شهر شلوغ، مثل قایقی بازمانده از کشتی در حال غرق شدن وسط دریای توفانی. به کافه که رسیدم سلام و احوال پرسی با بچه های آشنا و پشت پیشخون کردم و روی همان میز همیشگی نشستم و همان نوشیدنی همیشگی را سفارش دادم. رسم روزگار همین است، سن آدم که بالا میرود دیگر از تجربه چیزهای جدید واهمه دارد. دختر جوانی قهوه را آورد و روی میز گذاشت. لبخندی زد و بعد در تاریکو روشنای کافه پنهان شد. داشتم از بوی قهوه کیفور میشدم و یکی از داستانهای ادگار آلن پو را ورق میزدم که آقای مستوفی آمد و کنار دستم نشست. کلاه شاپویش را روی میز گذاشت و با خنده گفت:« من دیگه شاید خیلی عمرم به دنیا نباشه آقا...به قول پدرم لب تنور گذشت و شب سمور هم گذشت...موقع مُردن هم نه میراثخور دارم و نه مرثیه خون! خیالم از این بابت راحته...فقط یه سری نوشته از جد پدریم مونده که گذاشتم توی گنجه و لاش هم نفتالین گذاشتم. جدم از شاهزادههای قجری بوده. پسر حاکم همدان. یه معشوقه توی ارزروم داشته هر ماه براش نامه مینوشته یه نسخه میفرستاده و یه نسخه هم نگه میداشته. معشوقهاش هم گاهی جواب نامههاش رو میداده... همه اون نامهها پیش منه...گاهی میخونم و میرم تو همون حال و هوای همون نامهها... شنیدم شما دستبهقلم هستی و مینویسی آقا...خواستم اگه براتون زحمتی نیست نامهها رو براتون بیارم تا نگاهی بهشون بندازین... » راستش را بخواهید کمی جا خوردم. کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: «حتما بیارید تا نگاهی به اونها بندازم...چی از این بهتر...اصلا فکر نمیکردم که شما از نسل شاهزادههای قاجاری باشین آقای مستوفی! »
آقای مستوفی خندهای کرد و گفت: «بعد از انقلاب بازنشسته شدم...زنم همون اوایل انقلاب ازم جدا شد و رفت آمریکا...بچههم که نداشتم. من موندم یه سری آلبوم عکس و یه گنجه لباس و این نامهها...اینقدر تنها بودم که دیگه انگار دیده نمیشدم...واسه همین لباسهای رنگی رو از گنجه در آوردم و پوشیدم...لااقل چند تا بچه محصل با انگشت نشونم میدادن و میگفتن: اون پیرمرده رو نگاه کنین... لباس قرمز با کت نارنجی پوشیده! »
برایش قهوه سفارش دادم و کیک. گل از گلش شکفت. دو ساعتی از گذشته گفت و فقط شنیدم. آخرش هم همان چند تا دانه مویی که روی سرش بود مرتب کرد، کلاهش را سرش گذاشت و دستی به سنجاق کراوات قرمزش کشید و رفت. بوی ادکلنش اما هنوز جا مانده بود. هفته بعد که از خانه بیرون زدم اعلامیه ترحیمش را روی دیوار دیدم با یک نوار سیاه و یک شعر باسمهای در مورد مرگ. آخرش هم به جای بازماندگان نوشته بودند کسبه محل. آقای مستوفی اما توی عکس پوزخندی زده بود. انگار داشت به ریش همه ما میخندید.
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 15