سلام

ساخت وبلاگ

يادم باشد امروز باز به تو سلام کنم

سلام
مي شناسي ؟
چندين بار است در
پس اين کوچه ها سلامت کرده ام
مي شناسي ؟
همان رهگذر تنها
همان که روزي با روي باز به او سلام کردي
نمي دانم چرا دگر سلامم را جواب نمي دهي ؟
ولي من باز هر صبح بعد از يک جدال سخت
به رويت لبخند مي زنم
و به تو مي گويم

سلام

چه حس سختي است
که من برايت غريبم
چه حس تلخي است که سلامم دگر هيچ معنايي ندارد
نمي دانم شب چه از من ربود ؟
تو را ؟
شايد مرا را از خودم ربود
و تو مي روي من مي خندم
شايد روزي با تمام آرزوهايم
بميرم
و تو بر سر مزارم گل بياوري
گريه کني
سلام
مرا مي شناسي ؟

همان که به اميد جواب سلامت چندين بار در خم کوچه منتظرت ماند
مي شناسي ؟
همان که شب ها به اميد صبحو شايد به اميد تو اشک ريخت

همان که خواب خوشش هيچ شبي بي اشک معنا نداشت

مرا مي شناسي؟

همان که با اميد حضور تو وجودش کمرنگ شد
و با ياد تو مُرد

و شايد در آرزوي تو مُرد
آري... مي دانم که نمي شناسي

داشتن تو خاطره ايست
آن چنان كه ديگر به افسانه هاي هزار و يك شب مي ماند


برچسب‌ها: یادداشت شعر, سلام دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 192 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 17:37