هر بهمن
پیرتر می شوم
وقتی می شنوم
هوا دلپذیر شد
گل از خاک بردمید!
یادم می آید،
میان دود، گازِ اشک آور و گلوله
ناگهان بزرگ شدم
و
باران دروغ بارید
و
من چتر نداشتم
و
ناچار باور کردم
آزادی را !
آزادی،
که در خورجینش
نه نان بود،
نه آرامش یک سقف،
نه برابری بود
و نه صلح...
من هنوز
زیر باران
دروغ ایستاده ام
و
هر بهمن
پیرتر می شوم.
افسوس،
کاش هیچگاه آن بهمن نمی آمد ....
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 145