تجربه مرگ

ساخت وبلاگ

جانم که تو باشی ‏ آمده‌است که خواب برادر مرگ‌است، گیرم به باور من بیهوشی «مرگ موقت» است، در خواب، ‏اغلب رویاها و کابوس‌ها به‌سراغ آدمی می‌آیند؛ گاهی نیمه شب‌ها لیچ عرق، وحشتزده و سراسیمه ‏بیدار می شوی و با احساس خوشایندی می‌فهمی که آن‌همه کابوس، یا خوابی پلشت بوده‌است ‏که تو را ساعت‌ها عذاب داده‌است، گیرم بیهوشی، مرگ موقت، هیچ شباهتی به‌دنیای شگفت‌انگیز، ‏سحرآمیز و گاهی هولناک وخوف آور خواب ندارد، در بیهوشی، همه چیز و همه جا تاریک و مرده ‏است، مرگ! در بیهوشی همه چیز انگار در آن چند ساعت می‌میرد. مرگ، مر گ موقت. باری در ‏بیهوشی به دیار خاموشی و به ظلمت و سرزمین تاریکی، به دیار «هیچ» به دیار «نیستی» سفر ‏می‌کنی و زمانی که از این سفر بر می‌گردی، هیچ خاطره ای نداری، هیچ، هیچ، آن چند ساعت ‏بیهوشی انگار از عمر و زندگی‌ات پاک شده است. آن چند ساعت از عمر انگار در دیار نیستی جا ‏مانده است و وقتی دوباره به هوش می آئی و به این دنیا بر می‌گردی، احساس می‌کنی در این ‏غیبت صغرا و مرگ موقت، اتفاقی در وجودت افتاده است، چه اتفاقی؟ نمی‌دانی، همینقدر میدانی ‏که دیگر آن آدم سابق نیستی، زمان و مکان، نظم و ترتیب همه چیز به‌هم خورده است و تو روزها ‏و روزها به مرگ ونیستی فکر می کنی تا دوباره آرام آرام به زندگی برگردی ‎

+ نوشته شده در ساعت توسط مهرداد اکبری  | 

دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 11:33