کودکان کار

ساخت وبلاگ

فکر می‌کردم که 
در آستانه پنجاه و چند سالگی
خیلی چیزها را می‌فهمم ،
 اما تازه دیروز پی به عمق جهل خویش بردم .
چند روز پیش برای خرید به یک سوپر‌مارکت رفتم  . 
در هنگام نزدیک شدن به سوپرمارکت ، پسر بچه‌ای حدودأ ۶ تا ۷ ساله 
یک بسته آدامس را برای فروش به طرفم گرفت ، 
من پول نقد همراه نداشتم و نخریدم .
بعد وارد سوپر‌مارکت شدم
پسرک رنگ‌ پریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامس هایش صحبت کرد ،
 اما کسی چیزی از او نخرید
 بعد رفت و روی لبه باغچه مقابل سوپرمارکت نشست .
من که از داخل سوپر نظاره‌گر او بودم با خودم گفتم 
یک کیک و آبمیوه برایش بخرم 
 اما در آن لحظه 
تصمیم دیگری گرفتم ، پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار به حساب من‌
گقت : هر چی میخوام ؟!
گفتم : بله
رفت در داخل ردیف ها و قفسه های فروشگاه 
 چند دقیقه بعد برگشت
 فکر می‌کنید چه برداشته بود ؟؟!!
 یک رُب کوچک ،
 یک روغن کوچک ،
 یک کیسه‌ کوچک نخود
 یک کیسه کوچک لوبیا
 و سویا ❕
پنجه بُغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم ، 
فقط رُب و روغن را از دستش گرفتم و
 سایز بزرگترش را برایش برداشتم .
همیشه فکر می‌کردم فقر را می‌شناسم و کودکی را ❕
در نظر من رویاهای کودکانه 
همیشه قدرت داشتند و می‌اندیشیدم 
 کودک همیشه کودک است ❕
 و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قوی‌تر ...
دیروز فهمیدم که لفظ 
 کودکان کار چقدر نامناسب است . 
 فقر خیلی زودتر از آنکه ،
این فرشته‌های معصوم وارد دنیای کار شوند 
کودکی‌شان را بلعیده است ❕
من به او گفته بودم 
هر چه دوست داری بردار و 
او مثل یک مرد نان‌آور فقط به مایحتاج خانه اندیشیده بود ❕
حتی لب های کوچک خشک و رنگ‌پریده‌اش را به یک آب‌میوه میهمان نکرد ...
گفتم اگر بیشتر برایت بخرم می‌توانی ببری ؟
پاسخ َش این بود : 
من خیلی قوی هستم .
راست می‌گفت ، خیلی قوی بود 
 شاید هم فقر خیلی قوی بود .
خیلی خیلی قوی‌تر از رویاها و خواسته‌های کودکانه‌اش ....

من هم شاید در این سرزمین کاری می کنم
 آنچه از رنج و درد و غصه بود ، 
در این سال‌ها ازهمکاران َم
 دیده و شنیده بودم
 ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود
 که " در این قحط سال بی رحمی"
 مُرد و پژمُرد ❕
می‌خواهم به جای تهنیت
نفرین بفرستم !
نفرین و نفرین بر دست های بزرگ و مغزهای تُهی
که این حجم از فقر و فلاکت و بدبختی را بر قلب بزرگ
 فرزندان کوچک سرزمین َم ،
 " سرزمین شعر و عشق و آفتاب "
 تحمیل کرده‌اند .... 

+ نوشته شده در ساعت توسط مهرداد اکبری  | 

دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 146 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:11