از پسِ بارانهای شلاقکِش که بارید و سیلاب هایی که به راه افتاد تا بشوید و ببرد هر آن چه گرد آمده بود تا چراغ خانهای روشن بمانَد و نماند ، حالا پروانههای رنگرنگ هجوم آوردهاند به دشتهای سیلزده ، به شهرهائی که پیرانشان امیدی ندارند تا دیگر بار بر دیوار اتاقکی قاب عکس پسری بیاویزند که زیر بارش خمپارهها میخندید و نگاهش را پرتاب میکرد سوی مردمانی که میدانستند هیچ باد جدائی نتواند این دل ها بپراکند.
. حالا پروانهها هجوم آوردهاند مثل سالیان پس از جنگ ، پروانهها روح کشتگان بیآواز و بیادعائی بودند که میگشتند تا شانهای تکیده بیابند و فرود آیند و دلی شاد کنند . همه میدانند پروانهی آمده را نبایدش راند که روح عزیز رفتهایست شاید دلش تنگ شده برای ما و آمده دیداری تازه کند و برود . حالا دوباره پسِ سیلاب و بارش های بیسرِ باز ایستادن ، پروانهها آمدهاند دیگر بار تا زیبا کنند دشت ها و شهرهای این سرزمین را و پیدا کنند شانهای را برای نشستن و آسودنِ بال . اما همهی داستان این نیست . تنها دو بالک داشتن برای پروانه بودن کافی نباید باشد ، چنانکه دو شاخ داشتن برای گوزن ، دو چشم زیبا برای آهو ، بوی خوش برای نرگس و یاس ، نام آدمی داشتن برای انسان . تو باید نخست قلب داشته باشی تا بتپد و خون به اندامی رساند که دیدههای تو را ثبت میکند ، برایت خاطرهها میسازد و به یادت میسپرد تا سالیان سال بعد یاد آوری که بودهای و چه رفته است بر تو؟
. پروانهها هجوم آوردهاند تا شانهای بیابند برای دمی آسودن . شاید یکی از این پروانهها روح فروزان باشد کنار فردین که آمده برای دیدار ما . ظهوری و ثریا بهشتی باشد در جست و جوی ویتامین خنده که دیرگاهی است برآماسیده روی لبانِ مردمان . شاید یکی هم روح بیگناه مریلین باشد که از آن سوی جهان آمده تا بیابد شانهای و بنشیند کنار لالهی گوشی و بگوید مردم سرزمین من سر جنگ ندارند با کسی ، این مسندنشینانِ فرومایه و آتشافروزند که هیچ نمیخواهند مگر تباهی و نیستی ...
. یکی هم میتواند اُدری هپبورن باشد یا ماریا کالاس که بال میزند کنار بانو مرضیه یا شاید پاواروتی باشد کنار حسین سرشار که آلزایمرش را فراموش کرده و روشن و زلال بیاد میآورد آوازهای خوانده و ناخوانده را ، هم میتواند دوریسدِی باشد که پر کشید . شاید حتی هدایت ، نیما ، فروغ ، شاملو ، اخوان ، گلستان ، دو بانوی سیمین که مادرانه شعر و داستان این دیار را گرفتهاند زیر پستان های خود و بدپوزهترین داستاننویسِ ما هم نه پروانه که ملخی است آن حوالی بر میجهد و مینشیند و بنازم پروانهای غزاله نام را ، بیکه برنجد سیگاری آتش میزند و دودش فوت میکند سوی تابلویی که خودش میان آن ، کنار تولستوی ایستاده و ایرن با چشمان عسلی در سکانسی از دلهره آن قدر زیبا میشود که ساموئل انگشت به دهان میماند.
پروانهها هجوم آوردهاند از پسِ بارانهای بیوقفه و سیلاب های ناگهان تا روی شانههامان نشینند و چه خوب که بشناسیم شان وگر خفتند از پسِ آسودن ، خواب شان بتارانیم به پچپچهای و کنار گوش شان بگوییم بال زنید و برگردید همان جا که بودید ، زیباییتان بر نمیتابند آدمیان و از فردا کفش و کلاه میکنند برای شکار پروانه ، شاید در قفس هم بگذارندتان به باغ وحش شهری دور و دخترکی خسته از تماشای تمساح و فیل و پلنگ ناگه انگشت سوی شما گیرد و رو به پدر گوید : "آه ، پروانه در قفس"! »
"زیبا نباش پروانه
سنجاق میشوی
میان قاب شیشهای!"
برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 52