دهه چهلی ها

ساخت وبلاگ

مرا آتش بزنید
خاکسترم را بر باد بدهید
من
خاکستر نشین ، انقلابم .

من
دزد ها را ، در خانه
و پلیس ها را ، در پشت بام دیده ام که
مشغول دیش ها بوده اند

من دهه چهلی هستم
نعش مرا به خاک نسپارید 
نعش من مسموم است 

من پیت حلبی 
هم قد و قواره خودم را 
روی یخها به سوی شعبه نفت 
هل داده ام 

من صف شش صبح
 برای شیر شیشه ای و 
صف ارزاق کوپنی را دیده ام

من از صدای ضد هوایی ها 
نترسیده ام به وجد آمده ام و
 بیخیال روی پشت بام، 
آبشاری از گلوله های نورانی را
 در آسمان تماشا کرده ام 

من مداد سیاه سوسمارنشانم را 
آنقدر تراشیده ام که 
توی مشت کوچکم جا شده و 
باز هم دست از سرش بر نداشته ام 

من توی دفتر کاهی 
مشق نوشته ام 

من شبهای وفات زیادی به عکس سیاه و سفید آن مناره مسجد توی تلویزیون زل زده ام و ناله تکرار شونده نی عزاراتاآخرشب گوش داده ام 
من خیلی از شبها که برق رفته است شمع روشن کرده ام!
 و دزدکی
 اشک شمع را 
توی پیاله آب چکانده ام 
تا بمیرد 
من پاترول کمیته بنز سیاه 
گشت ضربت و 
ون سبز گشت ارشاد را 
دیده ام 

من رنگ زدن دستها را دیده ام 
به جرم پوشیدن پیراهن 
آستین کوتاه
من قیچی کردن موی بلند و کراوات مردان و پونز بر پیشانی دخترانی که چند مویشان بیرون بود دیده ام

من هم مدرسه ای هایم را 
توی یک جعبه نئوپانی 
تشییع  کرده ام ! 

هر دوشنبه , هر پنجشنبه 
بوی جنازه آدمیزاد را که گلاب هم پنهانش نمیکرد بارها استشمام کرده ام 
من بارها 
گیر گشت های لباس سبز افتاده ام 
که پرسیده اند :
اینجا چه کار میکنی
آنجا که خیابان بود و من
 مجبور بوده ام از آن بگذرم

من ویدئو را قایمکی دیده ام 
من نوار کاست را جاسازی کرده ام 
نواری که صدای یساری و قادری و داریوش  رویش ضبط شده بود ,با کلی خش خش و تق و توق 
من بوکس و شطرنج حــرام را بازی کرده ام
مدام من کارتون سانسور شده دیده ام
 بارها و بارها 

من دزدها را در خانه ها دیده ام و
 پلیس ها را بر پشت بام خانه‌ها 
که آمده بودند 
دیش‌های ماهواره را جمع کنند

من مدتها فکر کرده ام آن جوان عینکی با سبیل کوچک بنام صادق هدایت خود شیطان است که همه از کتابهایی که عکس او روی جلدش باشد میترسند 
من خیلی شبها جلوی تلویزیون خوابم برده در انتظار تمام شدن سخنرانیهای پر از جمله های بی سر و ته عربی , تا فیلم سینمایی ببینم 
من با جنگ، اعدام, ترس, تحریم , 
غم , شعار , سخنرانی , کمبود , 
عقده زور , ریا, بلندگو , کوپن , 
دروغ و حسرت بزرگ شده ام و 
دارم پیر میشوم 

من نسل بزرگ نشده  این انقلابم

نعش مرا در خاک وطنم بخاک نسپارید که خاک از عقده های روییده در دلم مسموم میشود
مرا آتش بزنید و خاکسترم را به باد بسپارید

+ نوشته شده در ساعت توسط مهرداد اکبری  | 

دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 11:33